پدر و مادر گرانقدرم بلاخره بعد ۲ماه به خونه و کاشانه و آغوش گرم خانواده برگشتن
صبح کله سحر اونم ساعت ۱۰ دیقه به ۶ .حالا همون وقت صبح هم میخواستن از همه چی باخبر شن
یه ساعت گرم صحبت شدن
دیشب ب خواهرام میگم با خواب تو هوای سرد و زیر و پتو خدافظی کنین ک از این به بعد همه اینا پر
صبح ک رسیدن بابام میگه اگه سردتونه خب کولر خاموش کنین واسه چی پتو استفاده می کنین
پشت سر ما ک اومدیم مغازه می بینم خواهرم پیام داده ک گفتی بیان همه چیو خاموش می کنن ...
البته همون صبح شروع کارشون بوده چون اول ک اومدن پنکه بالای تشکشونو خاموش کردن
هععععععی دیگه اون روزا تموم شد رفت تا تابستون سال بعد
دیشب یکی از عموهام ب طور کامل از شهرمون رفت ی جای دور م رفت
چقد دیشب بد بود رفته بودیم واسه خدافظی
اولش ک نشسته بودیم همه ساکت بودیم.
عموم خانمش بچه هاش همشون چشما پف کرده و قرمز دماغا قرمز و پف کرده
وقتی واسه خدافظی آماده شدیم سخت بود ی بغض محکم گلومو داشت چشام پر اشک
بدون هیچ حرفی روبوسی کردم باهاشون و بیرون از خونه اومدم زدم زیر گریه
حالا داغون اومدیم خونه می بینیم کلید خونه تو خونه جا مونده
تو کیف من مونده بود و ما پشت در مونده بودیم
حالا هی تو ماشین بگرد شاید یدکی باشه هیچی هیچ خبری نبود
یهو یادمون اومد داداشم ی کلید از در خونمون داشت با کلی ذوق رفتیم ازش گرفتیم
جاتون خالی آبجیا رو هم ی بستنی مهمون کردم
بهشون میگم اینم حکمت جا موندن کلید خونه
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت